خنجر کشید که باید بمانید
آیتالله ناصر مکارم شیرازی، خاطرهای از سفر اربعین در روزهایی که در شهر نجف درس میآموختند را اینگونه نقل میکند: ظهر که میشد زیر درختان نخل اطراق میکردیم و همراه خودمان یک مقدار نان خشک میبردیم و یک مقدار ماست آب گرفته، میبردیم و یک چراغ از این چراغ نفتیهایی که با فشار روشن میشد، همراه خودمان می بردیم و چایی و بساط و اینها.
ظهرها جایی نمیرفتیم، خودمان کنار شط، در آن سایه مینشستیم، منتها آب فرات خواهید دید، گل آلود است، نمیشود از آن برای خوردن استفاده کرد. باید ته نشین کنی، ما هم که نمیتوانستیم ته نشین کنیم. زوّار از یک روشی استفاده میکردند، یک مقدار مادهای هست به نام «زاق»، که این را در آب، با دست حرکت میدادند، تمام آن چیزها را ته نشین میکرد و از آب صاف استفاده مینمودند. یک خورده زاق همراهمان میبردیم، نان خشک همراهمان می بردیم، ماست کیسه انداخته همراهمان می بردیم؛ چراغی و بساطی و اینها، و شب را در مضیف ها میماندیم، طبعاً صبح هم آنجا بودیم.
در یکی از سفرها، ما ظهر اطراق کردیم و استراحت کردیم و دیگر بعدازظهر باید راه میرفتیم.شروع کردیم به راه رفتن، چندتا از جوانهای عرب، مال یکی از مضیفها، آمدند به ما پیشنهاد کردند که امشب را اینجا باشید. گفتیم ما تازه راه افتادیم، تا شب خیلی وقت است، ما باید برویم. گفت علاج ندارد. از او اصرار و از ما انکار، یک وقت دیدیم خنجر کشید که باید پیش ما بمانید! یعنی اینقدر علاقه به زوّار داشتند!. من گفتم ما قول میدهیم که از طرف شما زیارت میکنیم، بنابراین اجازۀ مرخصی ما را بدهید. دیگر هر طوری بود راضیشان کردیم و اجازۀ مرخصی را گرفتیم و حرکت کردیم.
پیاده روی با سختترین شرایط
یک مستند ساز، خاطرهای از اربعین را اینگونه نقل میکند: در آخرین اوقات پیادهروی رزق عجیبی داشتیم. رفتیم از داخل موکبی که چند نظامی داخل آن بودند و به زوار خدمات دارویی ارائه میکردند فیلم بگیریم. در کنار موکب، دختر جوانی را همراه یک پیرمرد شکسته دیدیم و توجهمان به ایشان جلب شد. نشسته بودند روی صندلیهای پلاستیکی کنار موکب و استراحت میکردند؛ دختر یک پا نداشت و دو عصا به جای یک پای نداشته در دستانش بود! به نظر میآمد که همین خستهاش کرده و نشستهاند اینجا تا رفع خستگی کند. ما هم گوشهای کمین کرده بودیم تا این استراحت تمام شود و بلند شود و راه برود و ما از این راه رفتن فیلم بگیریم. خیلی گذشت ولی از جایشان بلند نشدند. شاید اگر همینطور میگذشت بیخیال میشدیم اما گویی نیرویی نگهمان داشت. پیرمرد و دختر کمکم متوجهمان شدند و توقع داشتیم که خیلی از اینکه زیر نظر داریمشان خوشحال نشوند ولی همین که فهمیدیم اینگونه نیست نزدشان رفتیم. اول کار فقط میخواستیم از راه رفتن دختر چند ثانیه بگیریم و قصدمان از اول مصاحبه نبود ولی قسمتمان که بود! خود به خود به این کشیده شدیم. از پیرمرد پرسیدیم از کجا میآیید؟ خواست جوابی بدهد ولی دیدیم صدایی از دهانش بیرون نمیآید! متعجب ماندیم، با زحمت و بسیار ضعیف سخنی میگفت و سپس دختر کلامش را تکرار میکرد. دختر گفت: «از بصره میآییم»،، پرسیدیم چند روز است که در جاده و بیابانید و گام بر میدارید؟ گفت: «چهارده روز!»، پرسیدیم: «سوار بر ماشین هم بودهاید؟»، قاطع گفتند: «لا! ماشیاً، بالاقدام!»، وا ماندیم ناگهان! الله اکبر، آن پیرمرد با آن وضع و این دختر با این حال، ۱۶ روز پیاده در جاده و اکنون فقط چند کیلومتر تا کربلاء.
از حال دختر پرسیدیم، گفت: «سال اول پیادهروی بعد از صدام، در مسیر پیادهروی بمبی منفجر شد و پای من را هم با خودش برد»، از حال پدرش پرسیدیم، گفت: «ایشان سالها در زندان صدام بوده و صدامیان لوله اسلحه را روی گلویش گذاشتهاند و مستقیم به آن شلیک کردهاند و دیگر حنجره ندارد!»، پیرمرد سرش را بالا گرفت و آنچه که دیدیم دلمان را به درد آورد! سوراخی به اندازه یک مرمی فشنگ در میان گلویش به عمقی که انتهایش را نمیدیدیم. آن انفجار، این پای نداشته و آن عصاها، دوری راه، سن بالای پیرمرد و گلوی شکافتهای که صدایی از آن بیرون نمیآمد، هیچ یک باعث آن نبود که عاشقانه، با پای پیاده به جاده و بیابان نزنند و راه نپیمایند. آخر مگر عشق این چیزها میداند؟ آن هم عشق به حسینی قبله قلوب تمام ائمه و اولیاء و سرچشمه لطفهای بیکران به محبانش است. و به یقین این عشق، تفسیر بیان زیبای رسولالله است که فرمود آتش عشق حسینم، هرگز در دل شیعیان سرد نخواهد شد.
روضه حضرت رقیه (س)
یکی از زائران امام حسین (ع) که در پیادهروی اربعین شرکت کرده، خاطره خود از سفر اربعین را نقل مینماید: همراه دوستان در پیادهروی کربلا بودیم که دیدیم دختر بچهای با چادر عربی خیلی سخت راه میرود، چند قدم میرود و چند قدم میایستد، با خود گفتیم که لابد خسته شده است، وقتی که برای نماز ایستادیم، معلوم شد پاهایش مجروح شده است، دلمان برایش سوخت، گفتیم: «بیا کمکت کنیم تا مسیر رو طی کنی»، که اشک در چشمانش جمع شد، و زد زیر گریه، سپس گفت: «توی این راه منو تحویل میگیرن، ازم پذیرایی میکنن، کمکم میکنن، اما سه ساله امام حسین (ع) با بار گرانِ مصیبت بابا و عمو، چند برابر این راه را پیاده رفت، روی خار رفت، تازه کسی هم نبود که کمکش کنه.»، روضه رقیه از زبان دختر بچه، شنیدن دارد.
انتهای پیام/